همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد... همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}... یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند... مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید... و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد... صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد
7 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/02/27 - 04:11